“سلام”
اولین باری که همدیگر را دیدیم.البته او مرا دید.دلیلش را بعدا می گویم
فقدان چیست؟
شاید شما تجربه کرده باشید. وقتی چیزی را عمیقا و از ته دل میخواهید و برای رسیدن به آن تلاش میکنید و حس میکنید اگر به آن برسید خوشبخت ترینید و دیگر از زندگی چیزی نمیخواهید،آن وقت خود را در رویا و خیال و در ابرها میبینید و خود را تصور میکنید که به آن رسیده اید.آن وقت بخت با شما یار میشود و شما به آن دست مییابید .و سپس خوشحال میشوید خیلی خوشحال و حس میکنید مالک دنیایید.
مدتی میگذرد.شما حس میکنید که دیگر مثل قبل شاد و راضی نیستید در واقع با خود میگویید من که به چیز هایی که خواسته ام رسیده ام پس چرا خوشحال نیستم؟حس نا کامل بودن و ناراضی بودن دارم.انگار بین تحقق و ارضا و ارضای واقعی یک فاصله ای هست .شما راضی میشوید ولی نه به طور کامل هیچوقت به طور کامل راضی نیستید.بین ارضایی که از آن میل به وجود آمده و ارضای واقعی یک فاصله هست ما به آن میگوییم فقدان lack.مثلا تصور کنید از پله ها پایین میآیید و روی هر پله پا میگذارید ولی بعد فقط یک پله از زیر پایتان سر میخورد و نمیتوانید روی آن پا بگذارید و سپس پایتان را روی پله ی بعد میگذارید و دوباره راه پله آغاز میشود .انگار این پله ها به جایی نمیرسند و دوباره تکرار میشوند.
وقتی این حالت پیش می آید دچار چه میشوید؟درست است تنش!شما به دنبال آرامش و سکونید ولی میل شما به دنبال باز تولید خودش است.
حالت سکون و آرامش کامل فقط موقع مرگ به دست می آید برای همین است که میل ما دنبال تنش است اگر به ارضای کامل برسیم میمیریم.
وقتی متوجه پر نشدنی شدم همه چیز برایم بی معنی شد گفتم چرا باید تلاش کنم در حالی که هیچوقت به رضایت کامل نمیرسم؟؟جلساتم را به امید یافتن پاسخی ادامه دادم .تا اینه یک اتفاقی برایم افتاد که باعث شد در مورد چیز ها فکر کنم.
برای فردی که همیشه در خودش است و از نزدیک شدن به دیگران میترسد گاهی فردی اورا به زور از خودش بیرون میکشد .اون عمیق و جالب است .با همه شوخی میکند حتی با تو.تورا هیچ کس نمیبیند هیچ کس تحویل نمیگیرد چون تو نیز به بقیه علاقه نشان نمیدهی ولی هیچ چیز از نگاه تیز بین او بیرون نمیرود .او به قدری کنجکاو است که دوست دارد همه چیز و همه کس را کشف کند .رفتار و حرف های همه را به دقت زیر نظر میگیرد همه چیز را تحلیل میکند و حتی چیز هایی را در مورد تو میگوید که خودت هم نمیدانی و به وجد می آیی.او شوخ است ولی جدی .همه چیز را رک و بی پرده میگوید و گاهی گفتارش خشن است ،ممکن است که فکر کنی با این اوصاف چه کسی او را دوست دارد؟چه کسی دوست دارد زیر و بمش را بیرون بکشند و با او بد صحبت کنند؟ولی عجیب این که خیلی ها دوستش دارند .یک چیزی یادم افتاد شاید از از آن دو دختر افاده ای برای همین خوشش نمی آید که آن ها نیز به او توجهی ندارند.من نمیتوانم تمام ویژگی هایش را بشمارم و بگویم عاشق چیش شده ام؟باید بگم عاشق چیش نشده ام چون اگه بگویم چه چیزهایش را دوست دارم از حوصله این مطلب خارج است .در یک کلام عاشق چه چیز اش شدم؟همه چیز .عاشق چه چیز اش نشده ام ؟هیچ چیز
اون برای من کامل ترین است او فقدان مرا پر میکند.آری فقدان.همان که در موردش صحبت کردم
میدانید فقدان حالت انگیزشی دارد .کسی که کمبودی را در خود حس میکند به دنبال رفع آن کمبود است و باعث میشود دنبال کار ها برود و تلاش کند.حال آن مرد مو فرفری من چنان سیاه چاله ای درونم ایجاد کرده که فقط خودش میتواند آن را پر کند.این فقدان مرا به زندگی برگردانده و باعث شده درد زیادی بکشم ولی در عین حال دنبال زندگی کردن باشم دنبال کار کردن و کار پیدا کردن و یا اهداف دیگر.
از لحاظی عاشق شدن دردناک است من ژوییسانس را اینگونه توصیف میکنم با اینکه دردناک است و درد عظیمی دارد ولی لذت بخش است و تو آن را میخواهی.چرا؟معلوم است به همان دلیل ایجاد فقدان و تولید میل و ایجاد تنش و ادامه زندگی
این فقط یکی از دلایلی بود که من فکر میکنم که چرا باید عاشق شویم!
فائزه
۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاهتان را بنویسید